رمان عاشقانه هنوز هم می گویم خدا هست
تو افکار خودم غرق بودم که یه چیزی مثه پتک خورد به پهلوم…
– پاشو دیگه تمرگیدی اینجا مگس می شماری؟! … دستم شکست …
غزاله بود…زن عموی ۳۵ سالم … با قدی کوتاه و پوستی برنزه … لبانی باریک و زبونی تیز … برنده…
در حالی که چادر چرک گرفته مثلا سفیدش و به کمرش بسته بود و روی بند رخت و لباسا رو پهن می کرد …
مرتب زیر زبون غر می زد …
– دختره تن پرور و تنه لششون و فرستادن خیر سرم کمکم باشه .. نون شبشون و میدم… با پول شوهر بدبختم براشون مواد و هزار زهر مار دیگه می گیرم …اومده اینجا تمرگیده…مگسای قبر من و میشماره …
نگام به لباسا بود و با دستایی که از بی رمقی می لرزید .. یکی یکی لباسا رو رو بند پهن کردم…
حقارت داشت خفم می کرد…حقارتی که تیغه زبون این آدما روش نمک می پاشید … من … آرام …حقم نیست اینطور خفت و خواری بکشم…
لباسا رو پهن کردم … ترسیدم بشینم و دوباره بشنوم حرفای رکیکش و … دوباره نمک درد پاشیده بشه رو زخم حقارتم…
ایستاده بودم کنارش … پاهام رمق ایستادن هم نداشت … همینطور که لباسائی رو که رو بند پهن کرده بودم و با غیض بر می داشت و می تکوند… دوباره غر زد
– بیا اینم کار کردنش .. عرضه نداره بدبخت… اگر عرضه میداشت که همون گورستون نگهش می داشتن نه
اینکه بفرستنش پیش من بدبخت تر از خودش… لندهور فقط برای لنبوندن خوبه …
درحال پهن کردن و غر زدن پاش گیر کرد به من .. با شدت هلم داد عقب ..
– گمشو عقب .. کار نمی کنی …. تو دست و پامم هستی … ؟!
افتادم …سرم خورد به لبه پله … دردم گرفت ولی آخم در نیومد… هنوز داشت غر می زد …پا شدم عین ستون کنار پله ها ایستادم … پاییز بود.. همنیطوری دل من خزان گرفته بود..
بااین غروب پاییز غم دنیا تلنبار شد رو دل سربستم …تو حیاط خشک و خالی عمو هم که هیچی پیدا نمی شد ..نه درختی نه حتی خاشاک .. هیچی …
دانلود با فرمت پی دی اف
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه و رمان ,
,
:: برچسبها:
رمان عاشقانه ,
رمان ایرانی ,
رمان جالب ,