...... حکایتی آموزنده........ درعصر سلیمان نبى ؛ پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد... اما چند کودک را بر سر برکه دید... آنقدر انتظار کشید تا کودکان از برکه متفرق شدند. همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود... پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست.. پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.. شکایت نزد سلیمان برد.... پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاکمه وی را به قصاص محکوم نمود ودستور به کور کردن چشم او داد... آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند.. بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!!!! و گمان بردم که ازسوى او ایمنم .... پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید ؛ تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند" « علامه دهخدا »
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه و رمان ,
,
:: برچسبها:
حکایت ,
اموزنده ,