عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 21 آذر 1394
بازدید : 894
نویسنده : وحید

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که .... آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم : اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود . 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , پنداموز , عاشقانه ,
تاریخ : شنبه 21 آذر 1394
بازدید : 860
نویسنده : وحید

در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است ؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم...! کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم... آن شخص مارتین لوتر بود... التماس تفكر بهتر 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , پنداموز , عاشقانه ,
تاریخ : جمعه 21 آذر 1394
بازدید : 817
نویسنده : وحید

گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه "مولانا" 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , مولانا ,
تاریخ : پنج شنبه 20 آذر 1394
بازدید : 999
نویسنده : وحید

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ باحیوانات حرف میزدند روزی ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن. ماهیان ازآشوب دریا به خدا شكایت بردند، دریاآرام شد وآنهاصید تور صیادان شدند. آشوبهای زندگی حكمت خداست. ازخدا،دل آرام بخواهیم، نه دریای آرام. دلتان همیشه آرام....



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: حضرت سلیمان , مورچه , داستان ,
تاریخ : سه شنبه 17 آذر 1394
بازدید : 845
نویسنده : وحید

زنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد.بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟؟!! ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه . هفته بعد پیرزن وارد بانک شد،رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟ پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا شرت قرمز میپوشید !قبول!!! ریس گفت قبول.فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید وشلوارش رو اورد پایین گفت: ببین شرت من ابیه شرط رو باختی.پیرزن هزار دلار ب رئیس داد و خندید وگفت:هزار دلار برای تو ولی من سر صد هزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا شلوار رئیس بانک رو از پاش در میارم. موفقیت، کار ذهن است و دیگر هیچء 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پیرزن , ثروت ,
تاریخ : سه شنبه 17 آذر 1394
بازدید : 815
نویسنده : وحید

 آورده اند که شخصی به مهمانی دوستش دراصفهان رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: باهوش , اصفهان , داستان ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 954
نویسنده : وحید

سری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت… مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟ مگه چی فروختی ؟ پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.. مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟ میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است. " کارل استوارت " صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , نابغه , انسان ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 829
نویسنده : وحید

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت :ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ! حکایت این روزهای ما آدمهاست که از ماست که بر ماست. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , مرد فقیر , کره ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 900
نویسنده : وحید

ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : " ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ " ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ، ﻣﺮﻏﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ . ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ ﺷﻭﺪ . ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ". ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ! ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ! ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻨﯿﺪ... 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پروفسور سمیعی , زندگی ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 906
نویسنده : وحید
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت خواستند او را بفروشند که برده شود، پادشاه شد خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد از نقشه های بشر نباید دلهره داشت! چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است. یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا، حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد. اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد، به دنبال درهای بسته برو! چون خدای "تو" و "یوسف" یکی ست... 


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: یوسف , پیامبر , داستان ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 768
نویسنده : وحید

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: استاد , شاگرد , نقاش , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 813
نویسنده : وحید

دوستی میگفت یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم در حقم دعا کرد و گفت جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی سوال کردم حاجی نوبتی دیگه چیه؟ گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم!الهی امین 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: پیرمرد , مترو , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 916
نویسنده : وحید

ﺍﺯ رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺒﺐ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﯼ؟ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ؟ ﮔﻔت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ: ۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ.



:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب , سخنان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: رجبعلی خیاط , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 857
نویسنده : وحید

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد... بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: مورچه , قطره عسل , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 729
نویسنده : وحید

رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد. رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد. هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه. چقدر دنیا را زیبا می‌کنند انسان‌هایی که بی‌هیچ توقعی مهربانند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , قهرمان گلف , بچه مریض ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 1016
نویسنده : وحید

ملا نصرالدین کمونیست شده بود. از او پرسیدند: ملا، می دانی کمونیسم یعنی چی!؟ گفت: می‌دانم. گفتند: می‌دانی که اگر دوتا اتومبیل داشته باشی و یک نفر دیگر اتومبیل نداشته باشد، ناچار خواهی بود که یکی از آنها را به او. بدهی؟ گفت؛ کاملا حاضرم؛ همین حالا. گفتند؛ می‌دانی که اگر دو الاغ داشته باشی؛ مجبوری یکی از آنها رابه کسی بدهی که خر ندارد؟ گفت: با این مخالفم. این کار را نمی‌توانم بکنم! گفتند؛ چرا!!؟ چون این همان منطق است و همان نتیجه!! گفت: نه. این همان نیست من دوتا الاغ دارم، ولی دوتا اتومبیل ندارم!! بسیاری از مردم تا زمانی به اصول و شعارهای زیبای‌شان پایبندند که منافع شخصی آنها را دچار خطر نکند، آنها صرفا قشنگ حرف می‌زنند اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه می‌گویند رفتار نمی‌کنند!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , داستان , حکایت , کمونیست ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 598
نویسنده : وحید

ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ،ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ ،ﺍﺯ ﺧﺮﺵ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺎﻩ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺖ . ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ،ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺮﺕ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺳﺐ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺳﺐ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺩﻫﯽ . ﺷﯿﺦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ . ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ، ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ . ﻗﺎﺿﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﮕﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻻﻝ ﺍﺳﺖ ......... ؟ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﻫﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .... ﻗﺎﺿﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ....... ؟ﭼﻪ ﮔﻔﺖ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ ﮐﻪ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ....... ﻗﺎﺿﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﺑﻮ ﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺣﮑﻤﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻧﺖ ﭘﺲ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ؟!!! ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ": ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺳﺖ " [ سه چیز تحملش خیلی‌سخته: 1- حق با تو باشه ولی بهت زور بگن ! 2-بدونی دارن بهت دروغ میگن اما نتونی ثابت کنی 3- نتونی حرف دلت و بزنی و مجبور باشی سکوت کنى!!! 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , بوعلی سینا ,
تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
بازدید : 2459
نویسنده : وحید

برای مشاهده داستان کوتاه ذکاوت بوعلی به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داتان عاشقانه , داستان عارفانه , داستان کوتاه ,
تاریخ : جمعه 7 آذر 1393
بازدید : 3286
نویسنده : وحید

 

 در این مطلب 7 داستان کوتاه از افراد بسیار موفق – و ثروتمند – دنیا را برایتان نوشته ایم که می تواند به 7 قانون طلایی برای موفقیت در زندگی هر فرد تبدیل شوند.

این افراد کارهایی کرده اند که مردم عادی از انجام آن شانه خالی می کنند

1. گای لالیبرت، موسس شرکت سرگرمی Cirque du Soleil: هر کاری دوست داری انجام بده، اما دنبال پول هم باش

گای لالیبرت پیش از تاسیس شرکت بزرگ سرگرمی خود یک دلقک سیرک بود که تا دبیرستان بیشتر درس نخوانده بود. با وجود کمک های مالی دولت، ضامن های مهربان و سخت کوشی خود لالیبرت، سیرکی که او راه اندازی کرده بود برای سال های بیشتری روی پا ایستاد و توانست پیشرفت های مثبتی داشته باشد. ایده درخشان لالیبرت باعث شد تا این سیرک از وضعیت کسادی به شرکتی پرسود تبدیل شود. تا جایی که امروز این مرد حدود 1.8 میلیارد دلار دارایی دارد و از یک دلقک ساده به یکی از ثروتمندان و افراد موفق دنیا تبدیل شده است.

                                                                                بقیه در ادامه مطلب

 

 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , ,
:: برچسب‌ها: ثرونمند , داستان ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 86 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com